بهترین کارها سه کار است:
تواضع به هنگام دولت ، عفو هنگام قدرت و بخشش بدون منت
پیامبر اکرم (ص)
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد . پشت خط مادرش بود . پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارک . پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت . . . ولی مادر دیگر در این دنیا نبود .
یکی از بندگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی .
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد .
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد .
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد .
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد . پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید
علم اندوزی
«لقمان حکیم به فرزندش فرمود: با دانشمندان هم نشینی کن! همانا خداوند دل های مرده را به حکمت زنده می کند. ، چنان که زمین را به آب باران».(1)
کورحقیقی
« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم ، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت : من هم کور واقعی هستم ، زیرا اگر بینا می بودم ، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»(2)
آزادگی
«همسر مرد آزاده ای به او گفت: نمی بینی که یارانت به هنگام گشایش، در کنار تو بودند و اینک که به سختی افتاده ای ، تو را ترک کرده اند؟ او گفت : از بزرگواری آنهاست که به هنگام توانایی، از احسان ما بهره می بردند و حال که ناتوان شده ایم ، ما را ترک کرده اند.»(3)
غیبت
«به بزرگی گفتند : هیچ ندیدم که از کسی غیبت کنی گفت: از خود خشنود نیستم، تا به نکوهش دیگران بپردازم». (4)
سخن چینی
«مردی به اندیشمندی گفت: فلان شخص، دیروز از تو بدگویی می کرد. اندیشمند گفت : از چیزی سخن گفتی که او از روبه رو گفتن آن با من شرم داشت»(5)
تجسس
«حکیمی گفته است: آن که عیب های پنهانی مردم را جست و جو کند، دوستی های قلبی را بر خود حرام می کند.»(6)
غفلت
«به عارفی گفتند: ای شیخ! دل های ما خفته است که سخن تو در آن اثر نمی کند چه کنیم ؟ گفت: کاش خفته بودی که هرگاه خفته را بجنبانی ، بیدار می شود؛ حال آنکه دل های شما مرده است که هر چند بجنبانی ، بیدار نمی شود.»(7)
بخل
بخیلی سفارش ساخت کوزه و کاسه ای را به کوزه گر داد. کوزه گر پرسید: بر کوزه ات چه نویسم ؟ بخیل گفت بنویس «فمن شرب منه فلیس منی؛ هر کس از آن آب بنوشد از من نیست » (بقره 249) باز کوزه گر پرسید: بر کاسه ات چه نویسم؟ بخیل گفت بنویس « و من لم یطعمه فانه منی؛ هر کس از آن بخورد از من نیست .» (بقره 249)(8)
تکبر
«آورده اند که روزی عابدی نمازش را به درازا کشید و چون نگریست مردی را دید که به نشانه خشنودی در وی می نگرد ، عابد او را گفت : آنچه از من دیدی ، تو را به شگفتی نیاورد که ابلیس نیز روزگاری دراز، با دیگر فرشتگان به پرستش خدا مشغول بود و سپس چنان شد که شد .»(9)
افسوس پادشاه به هنگام مردن
گویند پادشاهی به بیماری سختی مبتلا شد. طبیب از او خواست که وصیتش را بیان کند. در این هنگام ، پادشاه برای خود کفنی انتخاب کرد. سپس دستور داد تا برایش قبری آماده کنند. آن گاه نگاهی به قبر انداخت و گفت « ما أغنی عنی مالیه هلک عنی سلطانیه؛ مال و ثروتم هرگز مرا بی نیاز نکرد، قدرت من نیز از دست رفت.» (حاقه 28 و 29) و در همان روز جان داد .(10)
عقل، بزرگترین نعمت الهی
«روزی پادشاهی به بهلول گفت : بزرگترین نعمت های الهی چیست؟ بهلول جواب داد : بزرگترین نعمت های الهی عقل است. خواجه عبدالله انصاری نیز در مناجات خود گوید: خداوندا آن که را عقل دادی ، چه ندادی و آن که را عقل ندادی ، چه دادی؟(۱۱)
محافظت از خویشتن
« پادشاهی به عارفی رسید، از او پندی خواست. عارف گفت: هر آنچه را در آن امید رستگاری است، بگیر و آنچه را در آن خطر هلاکت است ، رها کن»(12)
عبرت
« گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت ، دید که بهلول ، زمین را با چوبی اندازه می گیرد. پرسید: چه می کنی؟ گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟ هر چه سعی می کنم ، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد.»(13)
خطر سلامتی و آسایش
«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت : خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم ، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه ، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.(۱۴)
مادری، پسرش را با یک بطری خالی و یک اسکناس ده روپیهای فرستاد تا مقداری روغن از بقالی نزدیکشان بخرد. پسر رفت و بطری را پر از روغن کرد. اما در حین بازگشت، زمین خورد و بطری از دستش افتاد. پیش از آنکه بتواند بطری را بلند کند نیمی، از روغن بیرون ریخته بود. در حالیکه روغن بطری نصف شده بود، گریان نزد مادرش برگشت و گفت: «من نیمی از روغن را ریختم! نیمی از روغن را ریختم!» آن پسر بسیار ناراحت بود. مادر، پسر دیگرش را با یک بطری و یک اسکناس ده روپیهای دیگر، فرستاد. او هم بطری را پر کرد و ضمن بازگشت زمین خورد و بطری را انداخت. باز نصف روغن بیرون ریخت. پسر بطری را برداشت و شادمان نزد مادرش بازگشت و گفت: «ببین! من نصف روغن را نگاه داشتم! بطری به زمین افتاد و ممکن بود، بشکند. روغن از بطری بیرون ریخت؛ ممکن بود تمام روغن بیرون بریزد، ولی من نیمی از آن را نگاه داشتم». هر دوی اینها، با موقعیتی یکسان نزد مادرشان آمدند، با یک بطری که نیمی پر و نیمی خالی بود. یکی از آنها به خاطر نیمه خالی گریه میکرد و یکی به خاطر نیمه پر، خوشحال بود.
بعد، مادر پسر دیگرش را با بطری و اسکناس دیگر روانه کرد. او هم زمین خورد و بطری را انداخت. نیمی از روغن بیرون ریخت. او بطری را برداشت و همچون پسر دومی با خوشحالی زیاد، نزد مادرش آمد: «مادر، من نیمی از روغن را نگه داشتم»! اما این پسر، مراقبهگر ویپاسانا بود و نه فقط سرشار از خوشبینی، بلکه سرشار از واقعگرایی نیز بود. او پی برد که «خب، نیمی از روغن باقیمانده، اما نیمی هم هدر رفته.» بنابراین به مادرش گفت: «حالا باید به بازار بروم، یک روز کامل را بهشدت کار کنم، پنج روپیه کاسبی کنم و این بطری را پر کنم. موقع غروب، بطری پر است». ویپاسانا چنین است. بدون بدبینی، با خوشبینی، واقعگرایی، و «کار»گرایی.
«معمولی بودن» خود یک معجزه است. تشنه کرامات و معجزات نبودن بعضیها هم معجزه است. اجازه دهید هستی، مسیر زندگیتان را تعیین کند.
یکبار برای استاد ذن «بانکی» در حین کار کردن در باغش اتفاقی افتاد. محققی آمد و از بانکی سؤال کرد: «باغبان، استاد کجاست؟» بانکی خندید و گفت: «درون آن کلبه، استاد را خواهی یافت.» مرد به سمت کلبه رفت. وقتی وارد کلبه شد، دید بانکی روی صندلی راحتی نشسته. مردی کاملاً مشابه باغبانی که بیرون کار میکرد. محقق گفت: «آیا شوخی میکنی؟ فوری از روی صندلی استادت بلند شو! این کار تو توهین به مقام استاد است. آیا تو هیچ احترامی برای استادت قائل نمیباشی؟» بانکی بلند شد و روی زمین نشست. گفت: «اینک شما استاد را در صندلی نخواهید یافت، زیرا استاد من هستم.»
درک این مسئله برای محقق بسیار سخت بود. او نمیتوانست ببیند استادی بزرگ بتواند تا این حد معمولی باشد. پس بلافاصله آنجا را ترک کرد و استاد را از دست داد. در واقع او همهچیز را از دست داد. روزی «بانکی» برای شاگردانش صحبت میکرد. کاهنی که از جای دیگری آمده بود سخنانش را قطع کرد. (جایی که کاهن از آنجا آمده بود به کرامات اعتقاد داشتند.) کاهن لاف میزد که کسی از همکیشان او قادر به انجام کارهایی خاص است. یکی از کارهای او این است که او در یک سمت رودخانه و شخصی دیگر، در سمت دیگر رودخانه میایستند. شخص آن طرف رودخانه کاغذی در دست میگیرد و شخصی که دارای کراماتی است، قلم به دست گرفته و از این سوی رودخانه، اسم مقدس خدا را روی کاغذ شخص دیگر مینویسد. سپس سؤال کرد: «شما قادر به انجام چه کارهایی هستید؟ شما صاحب چه کراماتی هستید؟»
بانکی پاسخ داد: «فقط یک کرامت را میشناسم. وقتی گرسنهام، میخورم و وقتی هم تشنهام، مینوشم.» پس تنها معجزه غیرممکن این است که فقط عادی باشید. آرزوی ذهن، فوقالعاده بودن است. نفس، تشنه این است که شاخص باشد. زمانی که بپذیرید شما شخص خاصی نیستید، وقتی بتوانید عادیتر از مردم عادی باشید، هرگاه، هیچ کاری برای مطرح ساختن خودتان نکنید و اگر بتوانید باشید «بدون اینکه باشید»، معجزه خواهد بود. کسانی که از کراماتشان حرف میزنند یا آنها را بروز میدهند، در راه معنویات نیستند، بلکه فقط جادوگری میکنند و جادوگری را گسترش میدهند. حال برای شما این سؤال پیش میآید: «این دیگر چه نوع معجزهای است؟ وقتی گرسنهام، میخورم و وقتی تشنهام، مینوشم.» ولی بانکی حقیقت را میگوید. افکار شما در حین انجام هر کاری، همیشه دخالت میکند و خواسته خودش را بر شما تحمیل مینماید. او مداخلهگر، مزاحم و مانع شماست. بانکی میگوید: «من با طبیعت جاری هستم. هر چیزی که کل احساسم بگوید، همان کار را میکنم. ذهن من، دیگر زیر نفوذ حقه و کلک نیست.» من هم فقط یک معجزه را میدانم، بگذارم تا هستی مسیر زندگیام را تعیین کند. به او این اجازه را میدهم. معمولی بودن، زمانی پیش میآید که شما در لحظاتی ظریف و دقیق با هستی یکی شده باشید. وقتی به هیمالیا میروید و به برف بکر و دست نخورده نگاه میکنید، احساس سرما میکنید و نیاز به هیچگونه تظاهری ندارید، زیرا آنجا انسانی وجود ندارد تا مجبور به تظاهر و دروغگویی باشید. هر گاه، در هر وضعیتی احساس کردید که با کل هستی یکی شدهاید، وقفهای در شما رخ خواهد داد. موهبتی شما را محاصره میکند و در شما طلوع مینماید. آنگاه سرشار از بیکرانگی خواهید شد. در اینجا نیاز به دور بودن از مردم یا گوشه انزوا گزیدن نیست، شما همین لحظات به دور از تظاهر و دروغگویی را میتوانید در زندگی طبیعیتان ایجاد نمایید. چنین لحظات فوقالعادهای میتوانند لحظاتی معمولی گردند، اینها، تمامی هدایای علم ذن هستند. شما میتوانید زندگی فوقالعادهای را در زندگی معمولیتان داشته باشید. مثلاً میتوانید درختهای تناور ببرید، به راحتی آب حمل کنید و خلاصه میتوانید با خودتان سبک و راحت باشید. زیرا پاسخ تمامی سؤالاتتان در کارها و اعمالتان است. پس میتوانید از کارهایتان، نهایت لذت را ببرید و در انجامشان شور و شوق داشته باشید.
کشف و اختراع مجهولات را فراموش کنید که بسیار وسیع و بیانتهاست، در عوض به دوستان یا همکارانتان و ظرفیت بیانتهای عشقتان خیره شوید. تنها چیزی که باید توسط شما ستایش شود، مختص زمان اکنون است؛ ساده و راحت گرفتن همه چیز در زمان حال.. اگر اینطور باشید، پس لحظهای از زمان را درک کردهاید.
دور ریختن دانش
اینک آماده باش تا آنچه درست نیست (آگاهیهای قرض گرفته) را دور بیندازی ـ به درون شعور خودت برو، چیزهایی که خودت آنها را درک کرده، دریافتهای.
«ناروپا» دانسمند بزرگی بود؛ یک فقیه برهمایی. این داستان قبل از نائل شدن او به اشراق، اتفاق افتاد. داستان میگوید: «او معاون و ارشد دانشگاهی بزرگ بود که ده هزار شاگرد داشت. روزی میان شاگردانش نشسته بود و هزاران کتاب مقدس، قدیمی و کمیاب در اطرافش پراکنده بود. ناگهان خوابش برد و در رؤیا تصویری دید. آن تصویر بسیار مهمتر از آن بود که بتوان آن را فقط یک رؤیای تصویری دید. در حقیقت آن یک الهام بود. ناروپا، پیرزنی زشت و عجوزه یا شاید هم یک جن را دید. پیرزن به قدری زشت بود که ناروپا در رؤیا دچار لرزش شد. پیرزن پرسید: «ناروپا، داری چه میکنی؟» ناروپا گفت: «در حال مطالعه هستم.» پیر زن سؤال کرد: «چه چیزی مطالعه میکنی؟» ناروپا گفت: «فلسفه، آیین، معرفتشناسی، زبان، منطق...» پیرزن پرسید: «آیا آنها را میفهمی؟» ناروپا گفت: «... بله، آنها را میفهمم.» پیرزن دوباره پرسید: «آیا فقط واژهها را میفهمی یا مفهومشان را هم درک میکنی؟» و همان لحظه چشمان پیرزن بیش از حد پرنفوذ شد، به حدی که نمیشد به او دروغ گفت. قبل از آنکه ناروپا در مقابل چشمان او احساس عریانی کند، پاسخ داد: «من فقط واژهها را میفهمم.» پیرزن شروع به رقصیدن و خندیدن کرد و زشتی او تبدیل به زیبایی ظریفی شد. ناروپا این تغییر را دید. با خود فکر کرد: «باید او را خوشحالتر کنم. چرا کمی هم که شده این کار را نکنم؟» پس اضافه کرد «بله، نه تنها واژهها را میفهمم بلکه مفهومشان را نیز درک میکنم.» پیرزن از رقص بازایستاد، خندهاش متوقف شد و شروع به گریستن کرد و زشتیاش هزاران برابر بیش از گذشته شد.
ناروپا سؤال کرد: «پس چرا شما اینگونه شدید؟» پیرزن پاسخ داد: «من خوشحال بودم، زیرا دانشمندی مانند تو دروغ نمیگوید. اما اینک گریه میکنم، زیرا تو به من دروغ گفتی. من میدانم که تو مفهوم آن کلمات را درک نمیکنی.» و الهام ناپدید شد.
همان موقع ناروپا تغییر کرد. پس از آن، او دیگر هرگز کسی را تعلیم نداد زیرا او فهمیده بود یک مرد خردمند، مردی که درک میکند، طراوت و زندگی معطری دارد. برای یک مرد معرفت، یک فقیه برهمایی، همهچیز متفاوت است. کسی که فقط واژهها را میفهمد زشت میشود. ولی کسی که مفاهیم را درک میکند، زیبا خواهد شد. پیرزن فقط قسمتی از انعکاسهای درونی ناروپا بود، خود واقعی ناروپا که با وجود داشتن دانش، دیگر کتب گوناگون نمیتوانستند کمکش کنند، اینک خودش نیاز به یک استاد داشت.
علم ذن میگوید: کل دانشتان را دور بریزید، زیرا درون حقیقیتان، تمامی دانشها را در بردارد: نام، هویت و خلاصه همهچیز.
دانش، چیزی است که دیگران به شما دادهاند، اگر تمامی دریافتهایی را که از دیگران دارید، دور بریزید، چیزهایی کاملاً جدید و متفاوت با هویت قبلیتان خواهید داشت که همگی آنان معصوم و بری از گناهان هستند.
کسی که با هویت دریافتیاش زندگی میکند، سختگیر میشود. اما کسی که با دانش درونیاش (آگاهی) زندگی میکند، نرم و آرام باقی میماند. چرا!؟ زیرا کسی که با اعتقاداتی کلیشهای راجع به چگونه زیستن، زندگی میکند طبیعتاً سخت و جدی میشود. اینگونه اشخاص، کسانی هستند که با خود هویتشان را همه جا میبرند. این هویت با شخصیت دریافتی برای آنها همانند زره است. حالات، خصوصیات و کل زندگیشان را بر مبنای شخصیت و هویتشان سرمایهگذاری میکنند. اگر از اینگونه اشخاص، سؤالی کنید، آنها فوراً به حالت آمادهباش درمیآیند. اینها نشانههای آدمی سخت، کودن، احمق، کلیشهای و مکانیکی است. آنها ممکن است کامپیوتر خوبی باشند، اما انسانی حقیقی نیستند. فقط کافی است شما کاری بکنید، آنها فوراً برنامهریزیای بر مبنای آن، برایتان انجام میدهند. واکنشهایشان قابل پیشبینی است. آنها همانند روباتی برنامهریزی شدهاند. پس طبق دریافتهایشان از دیگران، کنترل شده هستند و بر همان مبنا، علاقمند به کنترل دیگران نیز هستند. انسانهای هویتپرست، افرادی همیشه نگراناند، زیرا در عمق آنها، هنوز آشفتگیهایی پنهان است. اگر شما کنترلی نیستید، میتوانید شکوفا شوید که در این صورت به راحتی قادر به زندگیای بدون نگرانی خواهید بود. ما راجع به چگونگی به وجود آمدن اضطراب از شما سؤال نمیکنیم، هر چیزی که باید اتفاق بیفتد، میافتد. نباید منتظر آینده باشید و آن را از هم اکنون، در ذهن خود ایفا کنید. بعد میپرسید که چرا مضطرب هستید؟
انسان خویشتندار و شیفته هویت خودساخته، دارای ذهنی یخزده بیحرکت و سرد است که اجازه ورود هیچ انرژی حیاتیای به بدنش نمیدهد. اگر اجازه دهید توسط بروز احساسات و زندگی کردن در اکنون، انرژیتان حرکت کند، در نتیجه چیزهایی که توسط شما سرکوب شده، به سطح میآیند. مردم به شما میآموزند که چگونه یخزده، سرد و جدی باشید، چطور دیگران لمستان کنند و شما لمسشان نکنید، اینکه چطور مردم را ببینید، در حالیکه واقعاً آنها را نمیبینید. شما مانند مشتی گره کرده زندگی میکنید: «سلام، چطوری؟» ـ هیچکس از این نوع احوالپرسیها واقعاً منظوری ندارد، بلکه همه تظاهر میکنند. مردم به درون چشمان یکدیگر نگاه نمیکنند، آنها دستهایشان را در دستهای هم نگاه نمیدارند. آنها سعی در درک انرژی همدیگر ندارند، آنها اجازه نمیدهند تا انرژیشان جاری شود و این بسیار ترسناک است. چگونه میتوان مرده و یخزده پیش رفت، با وجود تمامی اعمال دریافتیتان از دیگران که همانند ژاکتی تنگ، بدنتان را خفه کرده است؟
اما انسان حقیقی اعمالش خودانگیخته است. اگر سؤالی از او کنید، سؤالتان پاسخی صحیح دریافت میکند، بدون هیچ عکسالعملی.
انسان حقیقی، قلبش را بر تمامی سؤالاتتان میگشاید. برای انسان حقیقی بودن، باید پاک و خالص بود. پاکی و معصومیت از عمق حالات درونی کودکی میآید، نه از حالات بچگانه. معصومیت کودکانه زیباست، ولی با نادانی همراه است. این معصومیت، با شک و بدگمانی جایگزین شده، به کودکی که رشد کرده و یاد گرفته که دنیا جای خطرناک و ترسناکی است، تبدیل شده است. اما زندگی کردن توأم با معصومیت، خصلتی همراه با معرفت است که با همه چیزهای فوقالعاده دنیای مادی، تعویض شده است.
ذن میگوید: حقیقت هیچ ارتباطی با تواناییها یا گذشتهها ندارد و آنها برای حقیقت کاری نمیکنند. حقیقت ریشه است، درکی کاملاً شخصی که شما باید وارد آن شوید. صرف آنکه به جستوجو بپردازید تا به درک شخصی حقیقت برسید، بسیار خطرناک است. هیچکس نمیتواند این خطر را تضمین کند. اگر از من بپرسید خواهم گفت: نه، من هیچ چیزی را تضمین نمیکنم. اما وجود خطرهایی که مسلم و قطعی است، را تضمین میکنم. من قربانی شدن در این راه طولانی یا سرگردان شدن در آن و انحرافات احتمالی یا حتی هرگز به هدف نرسیدن را تضمین میکنم. تنها چیزی که مسلم است: جستوجوی بسیار باعث رشدتان خواهد شد. ولی همچنان خطر قربانی شدن باقی خواهد بود. شما برای یافتن حقیقت هر روز به درون ناشناخته میروید، به طرف چیزهایی که برایتان مجهول است و چیزهایی که کشف نشده باقی مانده و نقشهای هم برای هدفتان در آنجا نیست، نه راهنماییای و نه همراهیای. بله، در این راه میلیونها خطر احتمالی وجود دارد و احتمال گم شدن یا گمراه شدن وجود دارد. اما تنها راه رشد نیز فقط همین راه است؛ راهی که در آن احساس امنیت وجود ندارد. در واقع ناامنی تنها راه رشد است، رو در رویی با خطر و پذیرفتن درگیری با مجهولات تنها راه رشد است.
حوادث حقیقی نیاز به نقشه، برنامه، سازمان یا تشکیلات و راهنمایی برای انجامش ندارد. آن در هر جایی: خانه محل کار، بیابان، شهر... وجود دارد و به طرف ما در حرکت است؛ هر گاه به طرف ناشناختههای جدیدتری میرویم، باید پاک، گشاده و آسیبپذیر، همانند حقیقت معنوی موجود در یک کودک، حرکت کنیم. گاهی اوقات جزئیترین چیزها در زندگی، میتواند بزرگترین حوادث زندگیمان شوند.
پادشاهی میخواست نخستوزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان را گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید، میتوانید در را باز کنید و بیرون بیایید».
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد، بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
نفر چهارم فقط در گوشهای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشهای نشسته بود و کاری نمیکرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد! که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته است، نخستوزیرم را انتخاب کردم». آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمیکرد، فقط در گوشهای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟» مرد گفت: «مسئلهای در کار نبود. فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظهای که این احساس را کردم، فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملاً ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعاً مسئلهای وجود دارد، چگونه میتوان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بینهایت به قهقرا خواهی رفت؛ هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعاً قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».
پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار میکردید نمیتوانستید آن را حل کنید. این مرد، میداند که چگونه در یک موقعیت هوشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».
لطایف روانشناختی
لطیفه اول
دکتر آلبرناتی جراح مشهور اسکاتلند، بسیار کمحرف بود، ولی روزی زنی همتای خود یافت. روزی زنی به مطب او آمد و دستش را که بسیار متورم و باد کرده بود به دکتر نشان داد. مکالمات زیر توسط دکتر شروع شد:
ـ سوخته؟
ـ ضربه.
ـ پماد.
روز بعد زن باز هم به مطب مراجعه کرد و مکالمات چنین بود:
ـ بهتره؟
ـ بدتر.
ـ پماد بیشتر.
دو روز بعد زن بار دیگر به مطب مراجعه کرد و این گفتوگوها رد و بدل شد:
ـ بهتره؟
ـ خوبه حق ویزیت؟
ـ هیچ، عاقلترین زنی که دیدم!
تلگرافی باش. فقط چیزی را بگو که واقعاً ارزش گفتن داشته باشد. پرسشهای غیرلازم نکن! زمان گرانبهاست. فقط چیزهای خیلی لازم را بپرس. فقط چیزی را بپرس که در زندگی تو تفاوتی ایجاد میکند.
هر حرکتت را تماشا کن، زیرا همهچیز بازتاب میکند: طوری که راه میروی، طوری که مینشینی، طوری که به مرشد نگاه میکنی، هر حرکت کوچک نشانگر است. همهاش زبان است. بدن تو زبان خودش را دارد.
گاهی میبینم که شخصی بسیار بانخوت به سوی من میآید و واژههایی که به کار میبرد، بسیار ادیبانه است. طوری راه میرود که پر از نخوت است و این بسیار صادقتر از کلام اوست.
او از این آگاه نیست. کلامی که بهکار میبرد، بسیار محترمانه و کاذب است. کلام او صادق نیست، زیرا با بدنش تنظیم نیست، بدن، کمتر از ذهن فریبکار است. تو با دهانت چیزی را میگویی و چشمانت کاملاً چیز دیگری را میگویند، داستانی دیگر است و چشمان تو از کلماتت، بیشتر صادق هستند.
تو چیزی میگویی، ولی لحن گفتن تو، بیشتر بیانگر و گوینده است تا واژههای تو. میتوانی طوری آری بگویی که «نه» معنی بدهد. میتوانی چنان عاشقانه «نه» بگویی که «آری» معنی دهد.
یادت باشد: کلام آنقدرها مهم نیست.
شنیدهام: مارک تواین بسیار بددهن بود و با این لحن، زنش را خشمگین میکرد. روزی زنش، فکری به ذهنش رسید، او را با طعمی از داروی خودش شفا بدهد. وقتی که شوهرش سرگرم مطالعه بود، ناگهان بیخبر وارد شد و گفت: «تو چرا این ته سیگارهای لعنتیات را در همه جای این خرابشده میریزی»؟
مکثی کرد و سپس «تواین» سرش را بالا کرد و گفت: «عزیزم، شاید کلام را یاد گرفته باشی ولی هرگز لحن را نگرفتهای!»
و چیز واقعی همان لحن است.
تقریباً همه روز اتفاق میافتد: شخصی «بله» میگوید، ولی تمام وجودش میگوید: «نه». کدام را باور کنیم؟ کلام او را یا تمام وجودش را؟ و گاهی درست خلاف این است. شخصی میگوید: «نه، باگوان، نه». ولی تمام وجودش میگوید: «آری». حتی طوری که نه میگوید، آنقدر عاشقانه است که «نه» معنی نمیدهد، معنی منفی ندارد و گاهی میگویی «بله، خوب، بله» ولی «آری» تو گنگ و مرده است، واقعاً «نه» معنی میدهد.
نمیخواستی «آری» بگویی، تحت فشار چنین میگویی، بیمعنی است.
لطیفه دوم
مردی که چند پیاله بیشتر از ظرفیت خودش نوشیده بود از طبقه سپنجم به خیابان پرت شد. به زودی جمعیت اطراف او را گرفت. سپس پلیسی آمد و راهش را از میان جمعیت باز کرد و پرسید: «اینجا چه خبر است؟»
مرد مست گفت: «نمیدانم من هم تازه رسیدهام!»
این موقعیتی است که شما در آن هستید که از جای ناشناخته سقوط کردهاید، ابداً نمیدانید از کجا آمدهاید. اگر تو ندانی که از کجا آمدهای، چگونه میتوانی بدانی که به کجا خواهی رفت؟ و با این وجود، هنوز هم فکر میکنی که زندگی مقصدی بزرگ دارد؛ هنوز هم میپنداری که زندگی تو پرمعناست. تو خودت را فریب میدهی.
تو هر آنچه را برای دانستن مورد نیاز است داری، ولی از آن استفاده نمیکنی، تو آلات موسیقی را داری، ولی آن را نمینوازی پس موسیقی شنیده نمیشود. تو ظرفیت هوشیار شدن را داری که بتوانی اسرار از کجا آمدن و به کجا رفتن و ماهیت اصلی تو را برملا کند، ولی آن را نکاویدهای. این نخستین کاری است که هر انسان هوشمندی خواهد کرد.
لطیفه سوم
زوج جوانی که بهتازگی زندگی مشترک را شروع کرده بودند، شب مهتابیای کنار هم روی نیمکت نشسته بودند. عطر گلها و خلوت شب مهتابی طوری بود که عشق را در قلب هر کسی برمیانگیخت. فریبرز رو به سیما کرد و گفت: «اگر تو کسی که اکنون هستی نبودی، دوستداشتی که باشی؟»
سیما گفت: «فریبرز، اگر من همین نبودم که هستم، دلم میخواست گل سرخ زیبای آمریکایی باشم».
سپس سیما پرسش را بازگرداند و گفت: «تو اگر اینکه هستی نبودی، میخواستی که باشی؟»
فریبرز گفت: «اگر من اینی نبودم که هستم، میخواستم یک هشتپا باشم».
سیما گفت: «هشتپا چیست؟»
فریبرز گفت: «هشتپا نوعی ماهی، حیوان یا موجودی است که هزار بازو دارد».
سیما گفت: «اگر تو هشتپا بودی و هزار بازو داشتی، با بازوهایت چه میکردی؟»
فریبرز گفت: «من با هر بازویم تو را صمیمانه میفشردم».
سیما گفت: «برو کنار! تو از همین دوتایی هم که داری استفاده نمیکنی!»
این اوضاع بشریت است؛ تو از آنچه هم اکنون داری استفاده استفاده نمیکنی در حالی که آنچه را که مورد نیاز است داری. خداوند هرگز تو را نامجهز و آماده نشده به دنیا نفرستاده است. هر آنچه را که برای ضرورت زندگی مورد نیاز است تأمین کرده؛ پیشاپیش تأمین شده است.
ما نمیدانیم چگونه درخواست کنیم
داستانی هست راجع به یک دزد در زمانهای قدیم که کت باشکوهی را دزدید. کت از بهترین پارچه درست شده بود و دکمههایی از طلا و نقره داشت. وقتی کت را در بازار به یک بازرگان فروخت، پیش دوستانش برگشت. دوست نزدیکش از او پرسید که کت را چند فروخته است.
پاسخش این بود: صد سکه نقره.
دوستش پرسید: «یعنی میخواهی بگویی فقط صد سکه نقره برای آن کت باشکوه گرفتی؟» دزد پرسید: «مگر از عدد صد بزرگتر هم هست؟»
خیلی از ما نمیدانیم چه بخواهیم! یا نمیدانیم چه چیزهایی موجود در اختیارمان است چون هیچوقت با آنها آنقدر آشنا نبودهایم، یا آنقدر از خود دور افتادهایم که دیگر قادر نیستیم، نیازها و خواستهای واقعی خود را درک کنیم. بعضی از ما به قدری کرخ و بیحس شدهایم که از آرزوها و خواستهای طبیعی خود بیخبریم. دیگر نمیدانیم چه میخواهیم! بیشتر ما نمیدانیم چطور بخواهیم. چه وقت و چه زمانی بخواهیم. ما نیاموختیم چطور نیازمان را بخواهیم. خیلی از ما یاد نگرفتیم علائم غیرکلامی را که مردم به سوی ما ارسال میکنند. از قبیل «من با تو هستم» یا «حالا نه» دریافت کنیم.
ترس همیشه از ناآگاهی سرچشمه میگیرد. رالف والدوامرسون میگوید: ما نمیدانیم چه چیزهایی حاضر، آماده و ممکن هستند.
اکثر ما نمیدانستیم که میشود بدون پول اولیه خانه خرید، تا وقتی که کتابهای رابرت آلن را خواندیم. نمیدانستیم که میشود نرخ بهره کمتری برای کارتهای اعتباری تقاضا کرد، تا وقتی که سخنرانی چارلز گیونز را نشنیده بودیم، نمیدانستیم که میشود یک سرویس مجانی یا اتومبیل یا اتاقی ارزانتر در هتل درخواست کرد، تا وقتی که یک نفر به ما گفت «میتوانیم». اگر پدر و مادرمان به ما یاد نداده بودند. و در مدرسه یاد نگرفته بودیم و نمونهاش را در زندگی ندیدیم. از کجا میتوانستیم بدانیم؟
وقتی عادت کنید برای سیر کردن خود یک تکه نان بخورید، نمیدانید که میتوانید یک بشقاب رشته فرنگی بخواهید. شما هیچوقت یک بشقاب رشته فرنگی ندیدهاید. حتی نمیدانید که وجود دارد. بنابراین خواستن آن کاملاً دور از طبیعت شماست. یک روز یا یک نفر بشقاب رشتهفرنگی را به شما نشان میدهد یا راجع به آن میخوانید یا از کسی میشنوید، تا بالاخره از وجود آن آگاه میشوید و دیگر فقط یک خیال نیست و بعد یواشیواش به خود میگویید: «آهای. من رشته فرنگی میخواهم». دکتر باربارادی آنجلیس نویسنده کتاب «به کار گرفتن عشق مؤثر است» و «لحظات واقعی».
نمیدانیم که واقعاً چه خواستهای داریم و چه میخواهیم. اکثر ما از نیازها و خواستهای واقعی خود بیخبریم، چون وقتی بچه بودهایم به ما توجه نشده، ا را طرد کردهاند یا خجالت کشیدهایم آنها را بیان کنیم. ممکن است به دلیل مصرانه و مکرر بودن، از ما انتقاد شده باشد یا مسخرهمان کرده باشند، بنابراین درخواست نکردن بیشتر به ما احساس امنیت میداد و کمتر ما را معذب میکرد. ما به سادگی خواستهایمان را دفن کردیم.
بیان خواستههای زمان کودکیمان شاید دردهای درمان نشده و نیازهای تحقق نیافته آن دوران باشد و در سالهای بعد آشکار شود. ممکن است حتی به دلیل اینکه پسر یا دختر بودهایم از ما بدشان میآمد و ممکن است برای انتقام گرفتن از کسی که در گذشته آزارشان داده، فرافکنی کردهاند و ما را از چیزهایی محروم کرده باشند یا از انتقادهای همسایگان یا اقوام از «لوس بار آوردن» فرزندانشان، برای آسانگیری یا نرمش یا به دلیل چنین «شل و ول» بودن ترسیدهاند، دلیلش هر چه باشد. اثر نهایی این است که ما دیگر احساس نمیکردیم چه میخواهیم زیرا خیلی دردناک بود. آسانتر بود در کرخی، بیحسی و بیعلاقگی فرو رویم. آنها عاقبت در جواب میگفتند: «امشب میخواهی چه کار کنی؟» جوابهایی از قبیل «نمیدانم» و «برایم فرقی نمیکند» میدهیم، وقتی از ما میپرسند چه میخواهید؟ دیگر نمیدانیم چه میخواهیم.
ما نمیدانیم چگونه بخواهیم
اکثر ما هیچوقت سرمشق یا دستورالعملی برای درخواست کردن واضح و مستقیم در خانه نداشتهایم. اغلب مدارس، دروسی در زمینه مهارتهای ارتباطی ندارند که به ما بیاموزد چطور درخواستهایی مؤثر نماییم. آنچه ما بارها و بارها دیدهایم نقزدن، نالیدن، گلهکردن، شکوه و شکایت بوده است. ما درخواستهای کنایهآمیز، همراه با ایما و اشاره و غیرواضح را دیدهایم. ولی ارتباط مستقیم در مورد احتیاجات، خواستها و تمایلاتمان نداشتهایم. اگر ما قبلاً این مهارتها را ندیده باشیم، آموختن آنها و وارد کردنشان در زندگیمان بسیار مشکل است.
رانهالینک «کسی به من چیزی نگفته بود. پدرم در تمام عمرش چیزی از کسی نخواسته بود. هیچوقت ندیدم او چیزی بخواهد. در خانه ما چنین سرمشقی وجود نداشت. بنابراین با اینگونه بزرگ شدم که «مرد باید روی پای خودش بایستد».
ماتاجورویاگیو، فرزند یک شمشیرزن معروف بود. پدرش که دید کار پسر میانه و معمولی است و نمیتواند به درجه استادی در شمشیر زدن برسد، او را عاق کرد و از خود راند.
ماتاجورو به کوه فوتاره رفت و بن زو، شمشیر زن بسیار معروف را دید. ولی بن زو داوری پدر را تأیید کرد و گفت: «تو که میخواهی زیر نظر من شمشیر زنی آموزی، شایسته چنین چیزی نیستی.»
جوان با اصرار سؤال کرد: «اگر سخت بکوشم، چند سال طول میکشد که استاد شوم؟»
و پاسخ شنید: «بقیه عمرت.» ماتاجورو توضیح داد: «نمیتوانم این قدر صبر کنم. اگر تعلیمم را بپذیری، حاضرم به هر کار سخت و زحمتی تن در دهم. اگر غلام فداییات شوم چه قدر طول میکشد؟»
«اوه. شاید ده سال.»
ماتاجورو گفت: «پدرم دارد پیر میشود و باید از او مواظبت کنم. اگر خیلی خیلی سخت کار کنم چند سال طول میکشد؟»
«اوه. شاید سی سال.»
ماتاجورو که متحیر شده بود، سوال کرد: «چرا این طور؟ اول میگویید ده و بعد میگویید سی سال؟ من حاضرم برای توفیق در حداقل زمان حداکثر زحمت و رنج را بر دوش کشم.»
بن زو گفت: «خب، در این صورت باید هفتاد سال نزد من بمانی. کسی که مثل تو این قدر عجله داشته باشد به ندرت ممکن است در مدتی کوتاه چیز بیاموزد.»
جوان که عاقبت فهمید بیصبریاش عامل اصلی پاسخهای استاد است، به آرامی جواب داد: «چشم، موافقم.»
استاد به ماتاجورو دستور داد هیچ گاه از شمشیر بازی حرفی به میان نیاورد و به شمشیر هم دست نزند. برای استادش آشپزی میکرد، ظرفهایش را میشست، رختخوابش را پهن و جمع میکرد، حیاط را جارو میزد، و از باغچه مراقبت مینمود. بدون آن که از شمشیر زنی و شمشیر بازی سخنی به میان آید، هر کاری انجام میداد.
سه سال گذشت. ماتاجورو هنوز زحمت میکشید. به آینده که فکر میکرد، غم به دلش راه مییافت. هنری که زندگیاش را وقف آن نموده بود، هنوز شروع هم نشده بود.
روزی بن زو آهسته پشت او ایستاد و با شمشیر چوبی ضربهای بسیار محکم بر وی وارد آورد. روز بعد هم که ماتاجورو داشت غذا میپخت، بن زو ناگهان حمله کرد و برپشت او جست.
از آن پس، ماتاجورو باید در برابر حملات ناگهانی و غیر مترقبه استاد از خود دفاع میکرد. روز و شب لحظهای نبود که از فکر مزه شمشیر غیر منتظره بن زو در امان باشد.
شمشیر زنی را چنان سریع آموخت که بر لبان استاد لبخند رضایت نقش بست. ماتاجورو،بزرگترین شمشیر زن سرزمین خود شد.