فرهنگ ...

 

شوخی صورت‌های مختلف دارد؛ از جمله این اشکال می‌توان به شوخی‌های کنایه‌آمیز، ظریف، مغرضانه و بدون نظری خاص، اشاره کرد. این مسئله می‌تواند مردم را به یکدیگر نزدیک کرده، یا اینکه فاصله آنها را حفظ نماید. اگرچه کتاب‌های مختلفی درصدد تعریف این مسئله و اشکال آن برآمده‌اند، لیکن هنوز هم کارشناسان در این خصوص به تعاریف یکسان و یک‌دستی نائل نشده‌اند. باری، مهم این است که فرد توان تشخیص اشکال مرسوم و متداول این امر را در گفت‌و‌گوها و محاورات داشته باشد.
این وسیله، سلاح بسیار کارآمدی است و برخی از اشخاص از این حربه به منظور پرخاشگری، حمله و تحقیر استفاده می‌کنند. این مسئله، می‌تواند با خنثی کردن انتقاداتی که متوجه شخص است جهت آنها را منحرف سازد. به علاوه، از این حربه برای سرپوش گذاشتن و لاپوشانی نیز استفاده می‌شود. گذشته از اینها، برخی از اشخاص از این شیوه برای حفاظت و مراقبت از خود بهره‌مند می‌شوند. به‌فرض، زنی که قد بلند و لندوک است، پیشاپیش درباره این ویژگی، متوسل به شوخی می‌شود تا اطرافیان را خلع‌سلاح کرده، بدین وسیله احساس راحتی خاطر نماید.

در هر شکل، متوجه جنبه انتقادی شوخی باشید. به‌فرض، اگر کارفرمایی رویش را متوجه کارمند دیررسیده‌اش کند و بگوید: خوشحالم که بالاخره توانستید به جمع ما ملحق شوید، شنونده باید شوخی‌هایی از این دست را کاملاً جدی بگیرد، چون تعابیر مختلف این جمله کاملاً نمایان است، به ویژه اگر با آهنگ خاصی همراه باشد. همین‌طور وقتی که اشخاص پس از بیان کردن مطلبی در خاتمه می‌گویند که «شوخی می‌کنم»، باید این اعتبار را بسیار جدی تلقی کرده، درباره‌اش فکر کرد، زیرا اشخاص با استفاده از این عبارت مطالب خویش را پوشش داده، خوب جلوه می‌دهند.
اگر یک شوخی مشخصات زیر را داشته باشد، درمی‌یابیم که شوخی جدی نبوده، استفاده‌کننده قصد انتقاد و حمله را در سر نداشته است:
آیا از شوخی برای جهت‌دهی دوباره به گفت‌و‌گو استفاده می‌شود؟ آیا هدف شخص این بوده است که از پیگیری موضوع خاصی خلاصی یابد؟
آیا شوخی مرتبط با یک مطلب جدی است؟ آیا از شوخی برای پرهیز از رویارویی استفاده می‌شود؟
آیا شوخی شخص، همراه با نشانه‌های عطوفت‌آمیز و رقت قلب است و فرد، بدین واسطه همراهی، همدلی و درک خود را نشان می‌دهد؟
آیا شوخی سرپوشی برای حالاتی چون ترس، سرخوردگی، حسادت و احساس خشم است؟
آیا شوخی می‌تواند معنا و مفهوم تازه‌ای به جریان بحث و گفت‌و‌گو ببخشد؟
اشخاصی که از موقعیت زندگی خود راضی هستند و نسبت به موقعیت مادی و اجتماعی خود رضایت‌خاطر دارند، از شوخی به عنوان چاشنی و مزه گفت‌و‌گو استفاده می‌کنند. چنین اشخاصی معمولاً از شوخی اغراض خاصی را دنبال نمی‌کنند. در هر صورت، با ارزیابی کردن دقیق اشکال شوخی می‌توانید از اهداف و اغراض ناپیدای اشخاص استفاده کننده از این زبان و وسیله آگاه شده، بدین وسیله بهتر به شخصیت فرد برسید.

 

تو یه شهری، قسمت بلیت از بیست تومن به ده تومن می‌رسه، مردم شهر اعتراض می‌کنن.
ازشون می‌پرسن: واسه چی اعتراض کردین؟! می‌گن: چون قبلاً که پیاده می‌رفتیم، بیست تومن به نفعمون بود؛ اما حالا ده تومن به نفعمونه!

انگور
یه نفر یه خوشه کوچک انگور خرید و به منزل برد و به هر یک از بچه‌هاش یک حبه داد. یکی از بچه‌ها پرسید: بابا، چرا فقط یک حبه؟ مرد جواب داد: بچه‌جان، بقیه‌اش هم همین مزه رو داره!

قرص
از شخصی می‌پرسند: چرا قرص‌هایت را سر وقت نمی‌خوری؟ جواب می‌دهد: می‌خواهم میکروب‌ها را غافلگیر کنم.


محض خنده و کمی تفکر!
شستن گربه!
عده‌ای گربه‌ای را می‌شستن، مردی دنیادیده به آنها گفت، گربه را نشویید زیرا گربه می‌میرد، آنها به حرفش گوش نکردند، مرد هم حرفی نزد و به راه خود ادامه داد. هنگامی که آن مرد دوباره آنها را دید، متوجه شد که آن عده دارند گربه را خاک می‌کنند، مرد با پرخاش گفت: مگر نگفتم اگر گربه را بشویید، می‌میرد، چرا این کار را کردید، یکی از میان آن عده پاسخ گفت: گربه از شستن نمی‌میرد، گربه از چلاندن می‌میرد!

مشاعره
مردی در مسابقه شعرخوانی شرکت کرد، وقتی نوبت به او رسید از او خواستند که شعری بگوید که اول آن با «م» شروع شود، آن مرد گفت: میازار موری که دانه‌کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است، استاد شعر را قبول کرد، دوباره وقتی به او رسید از او خواستند شعری بگوید که اول آن با حرف «ن» شروع شود آن مرد گفت نیازار موری که دانه‌کش... استاد پس از توضیحاتی ناچاراً شعر را قبول کرد، دفعه سوم از او خواستند که شعری بگوید که حرف آن با «د» شروع شود، آن مرد گفت: دِ نیازار موری که...

بگذار بچه یک چیزی یاد بگیره!
محمود ده ساله از پدرش پرسید، پدرجون این ابرها از کجا می‌آیند توی آسمان؟ پدرش گفت پسرم، ابرها از پشت کوه می‌آیند توی آسمان، محمود دوباره پرسید پدرجون، این رودخانه‌ها چطور درست می‌شوند، پدرش گفت پسرم، رودخانه‌ها از روی زمین راه می‌افتند و این طرف و آن طرف می‌روند، محمود دوباره پرسید پدرجون کوه‌ها چطور درست شده‌اند، پدرش گفت: پسرم، کوه‌ها از وسط زمین بیرون می‌آیند و بلندی‌شان از زمین زیادتره.
مادر خانواده که دید سؤال‌های محمود درست است، ولی جواب‌های پدرش پایه و اساس ندارد به محمود گفت، پسرم دَرسَت را بخوان و این‌قدر مزاحم پدرت نشو.
پدر محمود با پرخاش گفت: خانم بگذار بچه یک چیزی یاد بگیره!

 

 

پزشکی با دوستان درد دل می‌کرد و می‌گفت: کاش در اتاق انتظار، بیماران را از هم جدا می‌کردند و یا حداقل تابلویی نصب می‌کردند که: از بیماران محترم خواهشمندیم در اتاق انتظار، اطلاعات پزشکی با هم مبادله نکنند.

***

روان‌پزشکی از دست بیمارش که خانم مجردی بود و از انواع ناراحتی‌ها شکوه داشت، به تنگ آمده بود. روزی به بیمارش گفت: بهتر است شما ازدواج کنید، به این ترتیب فوراً تمام ناراحتی‌های شما برطرف می‌شود.
بیمار که قدری سرخ شده بود گفت: آقای دکتر، اینکه می‌فرمایید، یک پیشنهاد ازدواج است؟

***

کشیشی سر کلاس درس از بچه‌ها پرسید: باید چکار کنید تا گناهان شما بخشوده شود؟
پسرکی از ته کلاس گفت: باید گناه بکنیم آقای کشیش.

***

زنی از حماقت‌های پسرشان نزد شوهرش شکایت می‌کرد، در آخر گفت: پسره حماقت را از تو به ارث برده.
مرد: البته، مال تو سر جایش هست!

***

یک بیمار روانی را که خیال می‌کرد ناپلئون سوم است به تیمارستان آوردند. پزشک جوان و جویای نامی درخواست کرد که معالجه او را به وی بسپارند. پس از شش ماه پزشک، بیمار را نزد سرپزشک برد تا آزمایش شود. سرپزشک از بیمار پرسید: شما چه کسی هستید؟
بیمار مغرورانه گفت: چی؟ شما نمی‌دانید؟ من ناپلئون اول هستم.
پزشک جوان فوراً گفت: می‌بینید، دو تا را از مغزش بیرون کردم.

***

یک روستایی در خیابان به پزشک معالج‌شان رسید و گفت:
ـ دارویی را که برای زنم تجویز کردید عالی بود.
دکتر: خیلی خوشحالم.
روستایی: من هم خیلی خوشحالم، قبلاً فقط صدایش گرفته بود ولی حالا کاملاً لال شده است.

***

مردی زنش را پیش روان‌پزشک برد تا او را معالجه کند، چون زنش دائماً دست به سرقت‌های بیهوده می‌زد. پس از شش هفته معالجه، پزشک از شوهر پرسید که آیا معالجه مفید واقع شده است یا نه؟ مرد با خوشحالی جواب داد: البته، البته، حالا فقط چیزهایی را می‌دزدد که به آن احتیاج داریم.

***

مردی نزد دکتری رفت و از حافظه‌اش شکایت کرد. دکتر گفت: چند وقت است این‌طور شده‌اید؟
بیمار: چند وقته... چی؟

***

خانمی هیجان‌زده نزد دکتر رفت و از فراموشکاری شوهرش شکایت کرد و گفت: «من ساعت‌ها برایش حرف می‌زنم و در آخر هیچ نمی‌داند که چی گفتم.»
دکتر: خانم، این ضعف حافظه نیست، این یک نعمت است.

***

خانمی به دکتر روان‌شناسی مراجعه کرد و از او خواست جنون شوهرش را معالجه کند و گفت: او تصور می‌کند که یک اسب است، فقط کاه و یونجه می‌خورد، شیهه می‌کشد، و پاهایش را نعل کرده.
دکتر متفکرانه گزارش بیمار را گوش کرد و بالاخره گفت: معالجه این بیمار خیلی طول می‌کشد و هزینه زیادی دارد.
خانم: عیبی ندارد، ما پول زیادی داریم چون او سه دفعه در مسابقه اسب‌دوانی اول شده است.

***

«طلاق»
مرد: می‌خواهم زنم را طلاق بدهم!
قاضی: دلایل کافی برای این کار داری؟
مرد: دلایل زیادی، او هر شب به مشروب‌فروشی‌ها سر می‌زند.
قاضی: چی؟ مشروب‌خوار شده؟
مرد: نه بابا، دنبال من می‌گردد.

***

مردی به دوستش رسید و گفت: بیا برویم توی آن کافه و قهوه‌ای بخوریم و شطرنج، بازی کنیم.
دوستش گفت: دیروز پدرزنم مرحوم شده، من سرحال نیستم.
ـ عیبی ندارد، پس تو با مهره‌های سیاه، بازی کن!

***

اگر دو روان‌پزشک در خیابان به هم برسند، از یکدیگر می‌پرسند: «امروز حال من چطور است؟

***

دو روان‌پزشک با هم گپ می‌زدند. اولی: به یک مورد خیلی جالب در بیماری شیزوفرنی برخورده‌ام، مریضی دارم که خیال می‌کند دو نفر است.
دومی: اینکه چیز جدیدی نیست.
اولی: چرا هست، چون هر دو نفر به من پول ویزیت می‌دهند.

***

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد